عقل...درد

سميه يخچالي

عقل...درد


سميه يخچالي

دكتر دندان عقلم ديوانه ي ديوانه شد . ديگر چقدر آمدم گفتم «دكتر دندان عقلم ديوانه مي شود . يك كاري بكنيد. سرم ، هوار مي كشد . » چقدر آمدم گفتم و تو هي گفتي « ديوانه يعني چه دختر ، خوب مي شود نگران نباش،» و من هي گفتم «دكتر اين ديوانگي از آن ديوانگي ها نيست كه تا به حال ديده اي ها ، يك كاري بكن » و تو باز گفتي «نهايتش دختر كشيدن است، اين نگراني براي چيست ؟» و همان جا خواستي كه پاي چپم را زير پاي راستم بگذارم و من اشتباهي پاي راستم را زير پاي چپم گذاشتم و بي حسي را كه مي خواستي بزني دستت را عقب زدم و بلند شدم . گفتم« دكتر من حالم بد مي شود . نمي توانم » . گفتي «خب چه بايد كرد حالا ، خودت بگو دختر » و بعدش اسمم را پرسيدي
ـ خورشيد .
: اسم قشنگيه
- دكتر بي حسي نزن .
: پس چي بزنم ؟
و خوابيدم، دوباره پاهايم را اشتباهي روي هم گذاشتم و تو پوزخند زدي و بي حسي را. من اول عرق كردم و نفس نفس زدم . دستهايم لرزيد و بغض كردم .نمي دانم تو واقعاً نترسيدي يا مي خواستي نشان بدهي . تنها آمده بودم ، فقط كيفم بود با چند تا كتاب و دفتر و يك خودكار آبي . پاهايم را خودت نه منشيت بالا گرفت و يك دستمال ، خودت در دهانم گرفتي و هي گفتي ، گريه كن « من آخرين بار فقط براي دختري گريه كرده بودم كه توي داستانم ، در يك خانه گير افتاده بود و نمي دانست دختر بالاخره چه مي شود ؟ گريه كردم ، تو باز هم خواستي گريه كنم . ديگر نه ، پايين آمدم . گفتم «دكتر عقلم خوب مي شود ؟» تو گفتي «شصت درصد ، شصت درصد » .
ـ يعني شصت درصد احتمال داره ؟
و وقتي فهميدم دوست داري بجاي صددرصد بگويي شصت درصد كه پوز خندي زدي و گفتي: بخواب . مي خواستي پركني ، عصب كشي كني، بكشي ! نمي دانم بلند شدم . با كيفم زدم توي آسانسور و حتماً اگر آسانسور پايين تر از طبقه اول هم مي توانست ببردم مي رفتم . هي زنگ زدي . يعني خودت كه نه منشيت هي زنگ مي زد . هي گفت « بيا عقلت از ايني كه هست خرابتر ميشود، مگر نگفتي شبها نمي گذارد كه بخوابي ؟» آخر آن دفعه گفته بودم « شبها نمي گذارد بخوابم . سرم هوار مي كشد و من هي جوابش را جيغ مي دهم ، جيغ . داد » گفت «كار بالاخره بايد تمام شود» يعني تو گفته بودي كه اينطوري بگويد . گفتم «نه حالا نه، حالا را كه مي بيني فقط شب بايد خورشيد را بنويسم » و زود گفتم «نه ،درد را» آخر اول اسمش را گذاشته بودم خورشيد . گفتم « بايد تمامش كنم . يك شب دختر توي يك خانه خالي گير افتاده آخر سر و صدا كه نمي گذارد آدم چيزي بنويسد . بعد از عيد مي آيم » . تو گفتي ـ يعني به منشي ات گفته بودي كه بگويد ـ «دختر ديوانه نشو . اگر با واحدش مشكل داري ...» و من هنوز نمي دانستم تو به پول مي گويي واحد . گفتم« شب كه خورشيد نيست بايد بنويسم » گفتي ـ يعني به منشي ات گفته بودي كه بگويد ـ « خيلي دلت مي خواهد از درد دندان بميري؟» گفتم «خب خوابم مي برد.» منشي ات گفت « دكتر مي گويد قهوه بخور ، چاي پررنگ بخور ، خودت را بيدار نگه دار » گفتم «فلاسكم خراب است توي قوري هم يخ مي كند . تازه اسم قصه را گذاشتم درد» بعد هم منشي ات تلفن را گذاشت . انگار بهش گفته بودي «ولش كن بابا ، ديوانه است . مگر مي توانم براي تك تك مريضهايم...»
بعد ها خورشيد توي قصه يك پنجره پيدا كرده بود كه ميتوانست از آنجا بپرد بيرون. پنجره كه پيدا شد تا آفتاب سرخ مي‌شدِ داشتم مي‌نوشتم. بعد آمدم. مي‌دانستم صبحها سرت خلوت‌تر است. خوابيدم. منشي‌ات نور را روي دندانم انداخت. با آينه نگاه كردي و آدامسم را با انبرك از توي دهانم بيرون آوردي و نميبينم اما به منشي‌ات حتما چشم غره مي‌روي. دفعه پيش هم آخر همين كار را كرده بودي. و ماسك را منشي‌ات برايت آورد و زد. فكر كردم دوباره بايد پاي چپم را زير پاي راستم بگذارم. گذاشتم.
- دكتر درسته؟ همين بود ديگه!
پوزخندي زدي و گفتي « اين دفعه هرجور دلت مي‌خواهد بگذار» پاها را جابجا كردم. كمرت را با پشتي صندلي به عقب دادي.
: خب چه خبر از قصه؟
- خورشيد، دكتر؟
- : اسمش را گذاشتي خورشيد؟
- - نه، درد. اسم دختره خورشيده.
- : خب چه خبر؟
- و بعد قرصي را كه منشي‌ات آورد بهم دادي و گفتي« براي اينكه حالت بد نشود. خب مي‌گفتي. جاي پاها را حالا عوض كن»
- دكتر بي‌حسي زدي؟
: نزدم؟‌
- زدي؟
- : شصت درصد.
- دكتر چرا نمي‌گي صد؟
دوباره كمرت را به عقب دادي. يك خميازه كوچك هم كشيدي.
پنج دقيقه بيرون باش بعد بيا تو.
منشي ات چراغ را خاموش كرد. – حواسش نبود دستش خورد. تو بدجور نگاهش كردي. خب چه كار كنم دكتر. نمي‌توانستم بيشتر بمانم. رفتم ديگر. پنج دقيقه كه شد آمدم گفتم« دكتر بيايم؟» و تو گفتي« ده دقيقه ديگر». گفتم « دكتر ديوانه شد ديوانه.» گفتي « 10 دقيقه كه به جايي نمي‌خورد. بنشين بعد بيا تو» رفتم ديگر. نتوانستم بمانم. تو دوباره يعني منشيت عصر زنگ زد.
- خب كار داشتم. لبم سنگين شده بود. خسته شدم خب.
- : دكتر مي‌گه ديگه حق نداري اينجوري كني. وقتي بي‌حسي مي‌زني بايد بموني.
گفتم « آخر پنجره داستانم خيلي كوچك است. خورشيد چطوري مي‌تواند بپرد بيرون؟ بايد فكر كنم. اينهم ديوانه ديوانه دارد مي‌شود.»
: كي؟
- عقلم.
- : دختر عقل كه بازيچه نيست. مث نيش. مهمه، مث آسيابي‌ يا.
- از دكتر بپرس اگه زود بيام خوب ميشه؟
- : دكتر مي‌گه شصت درصد.
دكتر حالا پنجره‌ام به هيچ درد نخورده. دختر ديگر نيست. خورشيد بي‌حال شده. قصه‌ام تمام مي‌شود ديگر. عقلم ديوانه شده زود يك كاري بكن. ديگر نميتوانم تحملش كنم. منشي‌ات مي‌گويد « دكتر نيست. چرا داد مي‌كشي؟»
- عقلم. به خدا مردم.
: پس بالاخره يادت افتاد. قصه‌ت چي شد؟
- هيچي ديگه. خورشيد تو همون خونه هه...
- : خب اسمش را گذاشتي خورشيد؟
- مردم از داد و فرياد اين عقل. يه كاري بكن. دكتر نمي‌ياد؟
- : بخواب.
منشي‌ات خودش آدامسم را در مي‌آورد. مي اندازد توي ليوان. قرص را مي‌خورم. تو هنوز نيامده‌اي. عقلم هنوز داد مي‌كشد.
: پاي چپ روي پاي راست.
- توام مي‌گي كه سرمو گرم كني؟
پوزخند مي‌زند. بي حسي را.
: صد... شصت... درصد.
- اين چيه؟
: انبر.
دكتر ببين چكار مي‌كند. مگر براي پركردن، از آن چيزه... چي بود؟ استفاده نمي‌كردي؟
- مگه پر نمي‌كني؟
: وقتي كار از كار گذشت بايد انداختش ديگه دور. ديگر هيچ وقت پر نمي‌شه.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30216< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي